بخت خراب
بخت آنم نبود تا که زنم بوسه به پایت
غیر جان هیچ ندارم که دهم بهر جفایت
با همه جور و جفا بیش تر از پیش تو خواهم
به امیدی که ببینم به یکی روز وفایت
پادشاه دل دیوانه ی من بودی و هستی
شاه دل کن نظری بر من دیوانه گدایت
جان به قربانی چشمان سیاهت کنم امشب
جان و اندیشه و عمر و تن و مالم به فدایت
شکر بسیار بر این بخت که در بند تو هستم
هرگز از دست تو و بخت بدم نیست شکایت
در تب عشق و غمت سوختم و هیچ نگفتم
وقت آنست که گویم ز فراق تو حکایت
بختم از چشم سیاه تو سیه تر شده ، جانا
جان من باشی و جان می دهم از بهر رضایت
هادیا ، بیشتر از خلق جهان عاشق یارم
می رسد هجر من و دوست ، نهایت به نهایت